.

هرگز با احمق ها بحث نکنید

آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند

بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند

(مارک تواین)


تن آدمی شریف است، به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟

خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد

که همی سخن بگوید، به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟

که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت


رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

طیَران مرغ دیدی؟ تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی، َطیَران آدمیت


نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت

دسته گلی برای مادر

دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

قسم به قدرت خدای درونم،

جهانم به همان زیبایی و شگفتی است که می خواهم

و من دیگر کلمه ای از ناتوانی،درد و درماندگی نخواهم گفت

و نخواهم نوشت...

چون می توانم......من حتی سعی نخواهم کرد! بلکه انجام خواهم داد

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد

دیدمش خرم و خندان ، قدح باده به دست
وندر آن آیینه صد گونه تماشا می کرد

گفتمش این جام جهان بین به تو کی داد حکیم  

گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از شب یلدا می کرد

شمس تابان

شمس  تابان  ولایت   یا   علی        شمع  سوزان  امامت یا  علی

یا علی  ابن  ابی  طالب    مدد         بحر جودی  و سخاوت یا  علی

خود  بود  آن  در خیبر   شاهدت        کان ایمان  و شجاعت یا  علی

آه! نوازش  تو   یتیمان  را   کنی        مظهر  مهر  و  عطوفت یا  علی

وارثی   علم    محمد   را    نبی        اسوه در عدل و عدالت یا  علی

نغمه ات"فزت و رب الکعبه" است       یا اب النطق  و عبادت  یا  علی 

روز  محشر  به تو  من دارم  امید       کن به واله تو شفاعت یا  علی

                                                                        "واله"

 

دیده تو تر کن...

دیده تو تر کن به عزای    علی        شکوه  کن و  گریه برای   علی

چون که  بیفتد گذرت بر   نجف       بوسه  بزن بر  کف پای     علی

گر بشوی شاه جهان ای  عرب       باش تو ای  شیعه  گدای  علی

گشته تهی سفره   درماندگان        قرص  جوین  بود  غذای   علی

تیغ حسادت سر حیدر شکافت      "کوفه  بود  کوه  منای     علی؟"

مسجد و منبر همه خلوت شده     چون شده خاموش صدای  علی

چشم یتیمان  همه  محروم  تو       منتظر   وصل   و   لقای    علی

آه همای دو  جهان کشته   شد        کلبه ی غم گشته سرای علی

باش  تو  ای  واله  گریان    ولی         از  دل و جان  باش گدای علی

                                                                         "واله"

بیا...

بیا  در  هجر  یکدیگر  نسوزیم         چراغ    مهر   و   ایمان   برفروزیم

دمی بر کوی این واله  گذر کن         که از وصلت می و ساغر بسوزیم

                                                                                    "واله"

تا توانی...

 

تا  توانی می گریز  از یار  بد

                  یار  بد  بدتر  بود  از  مار  بد

مار بد تنها همی بر جان زند

                 یار بد بر جان و ایمان می زند

                               "مولوی علیه الرحمه"

اصول زندگی  

اصول زندگی

1. اعتقاد (Belief)

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.

2. اعتماد (Trust)


اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

3. امید (Hope)


هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

چه خوب است که با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنیم ...

نه مرادم،نه مریدم...

        

                

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیرِ کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهاییِ تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم که چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلمِ نور نوشتم ...

حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هوی
نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم

تا کسی نشنود این رازِ گهربارِ جهان را :

آنچه گفتند و سُرودند، تو آنی خودِ تو جان جهانیگر نهانی و عیانی تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرارِ نهانی
همه جا تو نه یک جای نه یک پای همه ای با همه ای همهمه ای
تو سکوتی تو خودِ باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی، به خود آی تا درِ خانه متروکۀ هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعۀ پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی ...


مولانا جلال‌الدین رومی

 

خواهرم

خواهرم  ای دختر  ایران  زمین            یک نظر عکس شهیدان را ببین

در خیابان  چهره  آرایش  مکن             از جوانان سلب آسایش مکن

پوشش  زهرا  و زینب بهترین              بر تو ای محبوبه خواهر آفرین

پیش  نامحرم تو طنازی مکن                با اصول شرع لجبازی مکن

یادت  آید  از  پیام  کربلا                      گاه گاهی شرمت آید از خدا

در جوارش خویش را مهمان نما            با خدا باش و بده دل را صفا

یاد  کن  از  آتش  روز  معاد                  طره گیسو را مده بر دست باد

زلف را از روسری بیرون مریز              با حجاب خویش از پستی گریز

در امور خویش سرگردان مشو               نو عروس چشم نا محرم مشو

خواهر من قلب مهدی خسته است      از گناه ماست کو رو بسته است

دو دوست

دو دوست

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

سهندیم!

شاه داغیم،چال چاپاغیم ائل دایاغیم،شانلی سهندیم،

 باشی طوفانلی سهندیم.

 باشدا حیدر بابا تک قارلا-قیروولا قاریشیب سان،

سون ایپک تئللی بولودلارلا افقده ساریشیب سان،

 ساواشارکن باریشیب سان.

 گویدن الهام آلالی سرری سماواته دئیه رسن،

هله آغ کورکی بورون، یازدایاشیل دون داگئیه رسن،

قورادان حالوا یئیه رسن.

 نه شیرین چشمه لرین وار.

اویاشیل تئللری،یئل هورمه ده آینالی سحرده،

 عشوه لی ائشمه لرین وار.

 قوی یاغیش یاغسادا یاغسین،

 سئل اولوب آخسادا آخسین،

 یانلاروندا دره لر وار.

 قوی قلمقاشلارین اوچسون فره لر له،

هامی باخسین، دوشلرونده هئره لر وار،

 او،اتک لر ده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار،

قوزولار اوتلایاراق ،نی ده نه خوش ناله لرین وار،

آی کیمی هاله لرین وار.

 گول چیچکدن بزه ننده،نه گلین لر کیمی نازین،

 یئل اسنده اوسولاردا نه درین راز – نیازین،

 اوینایار گوللو قوتازین....

شعر حافظ

مرا به رندی و عشق آن فضولی عیب کند                     که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سرّ محبت ببین نه نقص گناه                              که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

زعطر بوی بهشت آن نفس برآید بوی                            که خاک میکده ی ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ی ساقی                               که اجتناب ز صهبا مگرصهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است                             مباد کس که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد                              که چند سال به جان خدمت شعیب کند

زدیده خون بچکاند فسانه ی حافظ                                چو یاد وقت شباب و زمان شعیب کند